به هرجا میفروزی چهره، آتشخانه میسازی
به هر جانب نظر میافگنی، میخانه میسازی
نگار من به رنگ شعله، خشک و تر نمیدانی
بهار من، به هرکس میرسی، دیوانه میسازی
نگه میدارد از دور، آتش حسنت اسیران را
تو آن شمعی که فانوس از پر پروانه میسازی
به بیداری هم آن، چشم سیه در خواب میباشد
مگر احوال بختم، پیش او افسانه میسازی؟!
نمیآمیزد آن زلف سیه از سرکشی با ما
گرش از استخوان سینه ما شانه میسازی
ندانم آتش سوزنده یا سیل بهارانی
که هرسو میخرامی، عالمی ویرانه میسازی
تو ای گنج روان عاشقان، از بس گرانقدری
به هر ویرانهای پا میگذاری، خانه میسازی
من از بهر تو، با ناسازی ایام میسازم
تو ای ناساز، میسازی به واعظ، یا نمیسازی؟!