چشم بگشا غنچه آسا در بهار صبحگاه
قد علم کن سبزه سان در جویبار صبحگاه
نیست جای خواب دیگر، چشم من، چون وا شود
نرگس چشم خمار سرمه دار صبحگاه
روزگار از ظلمت شب، رخ در آن شوید، توهم
چهره از عصیان بشو، در چشمه سار صبحگاه
دشت فرصت هر طرف پر از غزال طاعت است
مگذران از خویشتن، وقت شکار صبحگاه
برده یی بویی گر از کیفیت فیض سحر
خوشتر است از مستی شبها، خمار صبحگاه
دامن فرصت بکف، دست توانایی دراز
گل نمی چینی چرا، از شاخسار صبحگاه؟!
موج زن باشد، گرت در دل شکار مطلبی؛
پشت کن قلاب، در دریا کنار صبحگاه
پیش سالک کو نداند خواب و خور در بندگی
اول شب نیز باشد در شمار صبحگاه
چند واعظ مرده خواب گران غفلتی
زنده شو هان در هوای فیض بار صبحگاه