واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

نیست بلبل چو من و، گل نه چنانست که تو؛

بر رخ گل، عرق شبنم از آنست که تو

آتشین چهره گذشتی ز چمن صبحدمی،

چمن از دیده نرگس نگرانست که تو

بنگاهی مگر از خاک رهش برگیری،

لیکن این لطف از آن بر تو گرانست که تو

نتوانی نظری چشم ز خود برداری

گلشن حسن تو سیراب از آنست که تو

هر نفس مینگری بر خود و، میبالی از آن

داغها در جگر لاله، ستانست که تو

بسکه مشغول خودی، سیر گلستان نکنی،

نیم سوز است اگر لاله، از آنست که تو

نکنی سوی چمن یک نگه از ناز تمام،

باز گلها همه را چشم بر آنست که تو

باغ را آب لطافت دهی از جلوه ناز،

با زمین گیری، از آن سرو روانست که تو

برده یی صبر و قرار از همه خوبان چمن،

دود برخاسته از سبزه، گمانست که تو

آتشی در چمن انداخته یی، کاین گل روست؛

لیکن آتش نتوان گفت چنانست که تو!