واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴

از آنم کم، که گویم شکر احسان زیاد تو

همینم بس که گاهی میکشم آهی بیاد تو

تویی شاه من و، امید گاه من، پناه من

منم مست تو، هشیار تو، غمگین تو، شاد تو

جوانبختان عشقت، فارغند از محنت پیری

بود در کیسه هر عمری، که گردد صرف یاد تو

ز هرکس کام دل جستم، ندیدم غیر ناکامی

تو کام ما بده یارب، که باشد داد داد تو

بخود دلبستگی، قفل در فیض است بر رویم

کلید آن قفل محکم را،نباشد جز گشاد تو

خداوندا، بلطف خویشتن دریاب واعظ را

که هست او بنده بیدست و پای نامراد تو