واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

که تواند شدن از بزم تو طناز برون؟

تا تو در خاطر مایی نرود راز برون

بسکه از باده وصف تو، سیه مست شده است

نبرد حرف سر از جاده آواز برون

بربایندگی نسبت رخسار تو کبک

برده گیرندگی از چنگل شهباز برون

نتوانی بخدنگ ستم آزرد مرا

مگر آن دم که بر آری ز دلم باز برون

آن چنان عالم از آوازه عیبم شده پر

که نیاید نگه از دیده غماز برون

نه چنان پای کشیده است بدامن واعظ

که رود ناله اش از پرده آواز برون