واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۷

بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن

گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن

هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد

همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن

ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام

ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن

نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو

از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن

باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد

بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن

پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی

گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن