واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸

برآ ز خانه، که از خان و مان خویش برآیم

بحرف زودتر آ، تا بخویش دیرتر آیم

اگر عتاب نمایی تو، من بتاب در افتم

اگر ز جای در آیی تو، من ز پای درآیم

بدست و پا زدن این ره نمیرسد بنهایت

مگر تمام شود عمر و، در رهت به سر آیم

ز رشک اینکه مبادا ترحمت به دل آید

چنین شکسته نمیخواهمت که در نظر آیم

ز حیرت گل رویت، اگر ز کار نیفتم

بگو، ز عهده، بی طاقتی چگونه برآیم؟!

چسان ز دیدن واعظ دل چو سنگ تو سوزد؟

نمانده آن قدر از هستیم، که در نظر آیم!