بشکند از ناتوانی استخوان در پیکرم
قطره اشکی اگر غلتد ز مژگان ترم
دور شد از آب وصلش تا چو ماهی پیکرم
چون زبان تشنه میچسبد به کام بسترم
گرچه تندم، خاطری هرگز نرنجانیدهام
در گلستان جهان خارم، ولی خارترم
آتش افسردهام، اما ز سوز دل هنوز
میکند روشن چراغ آیینه از خاکسترم
رشته عمرم ندارد گوهری، غیر از سخن
نسخه برگشته بختی را تو گویی مسطرم
با گرانجانان به جز نرمی ندارم چارهای
سرمه میگردم ز ضعف، ار کار افتد بر سرم
نیست واعظ شکوه از عریانیم، کز فیض عشق
جامه گوهر نگار اشک باشد در برم