واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم

ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!

گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها

ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!

ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من

چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم

درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل

بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم

ز هم خواهند این خلق خدا نشناس کام دل

بسی جستم، همین درگاه حق را بی گدا دیدم!