واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹

من با نگاه عجز و، تو دل سخت تر ز سنگ

هرگز نبسته طرف خدنگ نظر ز سنگ

سازی اگر حجاب خود آیینه را، بجاست

دارد ضرور باغ جمال تو در ز سنگ

از شوق خاک بوسی نعل سمند تو

با سر برون دوند گروه شرر ز سنگ

از بهر سیب آن ذقن، از خلق دیده ام

ظلمی که شاخ دیده برای ثمر ز سنگ

از تیغ موج حادثه آبگون سپهر

بر سر کشیده اند شررها سپر ز سنگ

نرمی بخلق، سخت پناهی است خلق را

هرگز ندیده پنبه چو مینا ضرر ز سنگ

نازک چو شیشه چون نشود دل ترا؟ که هست

خو گرم تر ز آتش و، دل سخت تر ز سنگ!

لطف از کسان بجوی و، شرارت ز ناکسان

آب از گهر طلب کن و، آتش ببر ز سنگ

واعظ مخواه پاکی گوهر ز بدگهر

هرگز کسی نخواسته آب گهر ز سنگ