واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۳

پیر چون گشتی، چو طفلان بازی دنیا مخور

میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!

بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا

نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!

نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش

غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور

دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق

بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور

می‌کند زهر حرامی ناگهان در کار تو

بی‌تأمل لقمه‌ای از سفره دنیا مخور

نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش

تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور

نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا

گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور