واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

به از زمانه نداریم شوخ و شنگ دگر

که هر دو روز کند جلوه‌ای به رنگ دگر

به غیر ابر خروشان دست ریزش نیست

به کوه همت والای ما پلنگ دگر

ظهور جوهر مرد است پیش در دولت

که با نگین سوار است آب و رنگ دگر

به نیک و بد ز جهان صلح کرده‌ای، اما

نه آنچنان که بود احتیاج جنگ دگر!

حصول گوهر کام از جهان نه آسانست

که هر صدف بود این بحر را نهنگ دگر

مرا به سخت دلی هردو روز کار افتاد

جنون عشقم ازین سنگ زد به سنگ دگر

به رخ مرا سیهی رنگ بست گشته دگر

که عکس چهره‌ام آیینه راست رنگ دگر

برین تن چو قفس نیست استخوان واعظ

که جا خدنگ بلا کرده بر خدنگ دگر