واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

خرد بگیر سر خود، که یار می‌آید

جنون تهیه خود کن بهار می‌آید

بهار، دلبری از نو بهار من دارد

که پا ز لاله و گل در نگار می‌آید

عجب مدار که گرداب گردباد شود

کنون که کشتی ما بر کنار می‌آید

جز اینکه کس نگذارد وجودشان هرگز

دگر ز مردم عالم چه کار می‌آید؟!

گذشته لعل لب او به خاطرت واعظ

که گوهر سخنت آبدار می‌آید!