واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

تا نسازی با جفا، کی مشکلت آسان شود؟

غنچه تا بر خود نپیچد، کی لبش خندان شود؟!

میکند کوچک، بزرگان را تلاش سروری

خویشتن را بحر چون بالا برد، باران شود

ذوق عریانی چو یابی، تن بپوشش کی دهی؟

راز رسوا گشته نتواند دگر پنهان شود

بسکه میریزد عرق از شرم عکس خویشتن

دور نبود خانه ما آیینه ها ویران شود

اشک ریزم، تا زخواب ناز چشمی واکند

ابر گریان بعث خندیدن مستان شود

سیر میگردد ز عمر خویش از بس ناله ام

هر که واعظ یک نفس در کلبه ام مهمان شود!