واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند

زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند

هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو

صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!

از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است

از نامه تو دل به خبر صلح میکند

باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا

چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند

جمعیتی است چشم من و آن جمال را

با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند

در فکر تازه کاری قهر است لطف او

با ما برای جنگ دگر صلح میکند

از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش

از خون من، به خون جگر صلح میکند

با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او

دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!

بادا حرام راحت بالین، بر آن سری

کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند

گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی

کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!

نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او

از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!