واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

ز بی برگان دل روشن ضمیران باصفا باشد

که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد

مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را

که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد

نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان

که آن را پایه یی بس محکم از دوش گدا باشد

هرآن یاری که باشد در نهادش راستی محکم

به جای نور چشم خلق، مانند عصا باشد

ز تاراج خزان بر خود نمی لرزند بی برگان

که عریانی دعای جوشن تیر بلا باشد

به اسب و زین اگر نازند مغروران توسن خو

سمند خوش عنا نی زیر ران ما را چو پا باشد

اگر در کنج غم، از ناتوانیها ز پا افتم

از آن بهتر که دوشی زیر بارم چون عصا باشد

فریب دلق رنگارنگ سالوسان، مخور واعظ

که هر رنگش ز حرص شوم، چشمی بر عطا باشد