واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

دشمن چو ریزشی دید، زو شور و شر نخیزد

جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد

با درد عشق یکجا، عشق جهان نگنجد

یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد

چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی

از کاسه شکسته، آواز برنخیزد

در خشم نیک ذاتان، بیم ضرر نباشد

آری زآتش گل، هرگز شرر نخیزد

تمکین بیش آرد خفت، که از ترازو

کم میکنند زان سر، کز جای برنخیزد

کی تند خو به نرمی، فرمان پذیر گردد

از جای شعله هرگز، با چوب تر نخیزد

آن وعظ دلنشین شد واعظ، که هم ز دل خواست

نبود جگرگداز آه، تا از جگر نخیزد