به دل اندیشه جانانم از شوکت نمیگنجد
می دیدار او در ساغر طاقت نمیگنجد
شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش
که نور دیدهام در پرده حیرت نمیگنجد
از آن رو میروم از خود، چو میآیی به بالینم
که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
ز درد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری
ز بس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
به نازی در چمن از عارض خود پرده افگندی
که گل از شوق در پیراهن نکهت نمیگنجد
گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی
رمیدنها، به جز در گوشهٔ عزلت نمیگنجد
کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ
هجوم درد من در کوچه شهرت نمیگنجد