واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

به دل اندیشه جانانم از شوکت نمی‌گنجد

می دیدار او در ساغر طاقت نمی‌گنجد

شب وصلش چنان بر خویش می‌بالم ز دیدارش

که نور دیده‌ام در پرده حیرت نمی‌گنجد

۳

از آن رو می‌روم از خود، چو می‌آیی به بالینم

که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمی‌گنجد

ز درد روز مهجوری، ز غم‌های شب دوری

ز بس پر شد دلم، در بستر راحت نمی‌گنجد

به نازی در چمن از عارض خود پرده افگندی

که گل از شوق در پیراهن نکهت نمی‌گنجد

۶

گریز از آرزوها نیست ممکن جز به تنهایی

رمیدن‌ها، به جز در گوشهٔ عزلت نمی‌گنجد

کسی چون باخبر گردد ز احوال دلم واعظ

هجوم درد من در کوچه شهرت نمی‌گنجد