واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست

در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست

عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب

هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست

از تامل کن عصا در چاهسار زندگی

بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست

فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود

پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست

بسکه از هر حلقه در هر سو دکانی چیده است

بهر سودا کوچه آن زلف بازار خوشیست

گرمی عشقست واعظ می علاج درد ماست

ور غم آن یار غمخوار است غم یار خوشیست