واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

می‌دود هرسو سخن، صاحب‌سخن گر ساکن است

دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است

هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق

گرچه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است

یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست

در نظر هرچند بی‌تاب است جوهر، ساکن است

از گران‌خوابان نیاید همرهی با رهروان

رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است

مطمئن باشند دائم راست کیشان دور نیست

در میان حرف‌ها حرف الف گر ساکن است

مضطرب از حال من هرگز نمی‌گردد دلش

چون رگ سنگی که پیش باد صرصر ساکن است

هر دلی کامروز لرزد واعظ از بیم گناه

وقت پیچاپیچ دل‌ها روز محشر ساکن است