واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

برد ز مجلس ما فیض آنکه خاموش است

زبان بود چو فروشنده، مشتری گوش است

بروی دل در فیض است لب فرو بستن

چراغ خانه باطن زبان خاموش است

مباش چین بجبین و، هرآنچه خواهی باش

که بر عیوب تو روی گشاده روی پوش است

دلش ز بند غم روزگار آزاد است

هرآنکه از خم زلف تو حلقه بر گوش است

چو در سرای تو باشند دردمندان فرش

چه غم ز مخمل و دیبا اگر نه مفروش است

خط سعادتت از لوح جبهه پیدا نیست

ز مشق سجده درها ز بسکه مغشوش است

بشور ما چه کند، حرف پوچ ناصح ما؟

که ره بخس ندهد چشمه یی که در جوش است

کجاست لایق در گوش؟ ورنه واعظ را

فراید سخنان جمله لایق گوش است