واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است

هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است

نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس

خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است

آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن

بر جگر زین آرزوها، گوهر دندان بس است

چند سرگردان به گرد خوان دنیا چون مگس؟

زندگی گر باشدت روزی ترا یک نان بس است

گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت،مرد را

نعمت ممنون نگردیدن ز نامردان، بس است

ملکت دنیا ز شاه و، راحت دنیا ز ماست

خواجه بستان از تو،ما را حاصل بستان بس است

مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است!هیچ!

پوچ کردن عمر بهر هیچ، ای نادان بس است

در زمین دل میفشان، تخم بی دردی عبث

دود آه این بستان را، سنبل و ریحان بس است

گریه یی، سوزی، گدازی، ناله یی، دردی، غمی

زندگی چون مردگان تا چند؟ بی دردان بس است!

از خود این بند علایق وا کن و همت ببند

توشه این راه واعظ، بر میان دامان بس است