گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد بزبان غیر، داستان مرا
ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی
ندیده است کسی با اثر فغان مرا
چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم
که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا
ز من نماند بغیر از غبار دل واعظ
ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا