واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا

در سینه چون خراش نماید نفس مرا

صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف!

طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!

گمگشتگی به منزل مقصد، رهیست راست

شد غول ره، بلندی بانگ جرس مرا

خوانا، خط غبار منست از بیاض مو

باشد کتاب موعظه آیینه بس مرا

واعظ ز پای قوت و، از دست کار رفت

از سر همان نرفت هوا و هوس مرا