سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

ای به رخسار کفر و ایمان هم

وی به گفتار درد و درمان هم

زلف پُر تاب تو چو قامت من

چنبرست ای نگار چوگان هم

خیره ماند از لب تو بیجاده

به سر تو که لعل و مرجان هم

از رخ تو دلیل اثبات‌ست

عالم عقل را و برهان هم

در ره تو ز رنج کُهسارست

بی کناره ز غم بیابان هم

بر سر کوی عاشقی صبرست

ایستاده ذلیل و حیران هم

بر دل و جان بنده حکم تو راست

ای شهنشاه حسن فرمان هم

چند گویی که از تو برگردم

با همه بازی‌ست و با جان هم؟