واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را

برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را

گلستانی که بی‌سرو قد رعنای او باشد

خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را

چه با کوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانی‌ها

ز پا می‌افگند هنگام برگشتن نفس ما را

به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت

بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را

نهنگ نیستی زین بحر پرشورش به کام خود

کشد ماهی‌صفت هردم به قلاب نفس ما را

رهایی نیست دل را زین سهی‌قدان دگر واعظ

ز هرسو کرده‌اند این نونهالان در قفس ما را