سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم

من روی ترا ای بت مانند ندانم

هر گه که برآیی به سر کو به تماشا

خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم

هجرانت دمار از من بیچاره برآورد

گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم

یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا

ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم

گر هیچ ظفر یابم یک روز بر آن کوی

هرگز نشوم مرده و جاوید بمانم

گر دولت یاری کند و بخت مساعد

من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم