نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - در راه مکه مکرمه

کشتی تن شده طوفان زده عصیانم

وای من گر به حمایت نرسد غفرانم

گر دل این چشمه انباشته را بگشاید

به گریبان رسد آلودگی دامانم

بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست

از خود آلایش اگر دور کند ایمانم

صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟

کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم

سبل گمرهی از دیده سعیم نرود

تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم

نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست

بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم

سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک

به هم از مایده شوق نیاید خوانم

رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه

خضر صد بادیه گردد مژه گریانم

ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد

چوب نعلین شود زورق صد طوفانم

توشه ره نبود زاد توکل دارم

روزیی در گرو صبر و تحمل دارم

آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم

دردمندم مددی تا به دوایی برسم

به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم

تا به آن سده مگر از کف پایی برسم

آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا

گر به جذب نفس کاه ربایی برسم

در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم

در دل درد روم تا به دوایی برسم

روز عیشم ننشینم که مکدر گردم

شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم

کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم

تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم

دین بر گردن سعیم قدمی بردارم

فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم

استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم

کی به سقای دل تشنه همایی برسم

از تنک زادی این راه زبونم وقتست

بر سر مایده خوان صلایی برسم

رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را

جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را

رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد

مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد

کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی

به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد

عقل زنارکشانم به ره دین آرد

به رسول عربم برهمن آسا ببرد

عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد

آبرویی مگرم آبله پا ببرد

این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت

نور قندیل در مسجد اقصی ببرد

به گدایی تو ای فیض دلی می آرم

که گرانی تو از مکه بطحا ببرد

این خدا شعله شوقی ره امید مرا

که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد

عافیت باد به راحت طلبان ارزانی

من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد

سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید

گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد

به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست

شوخی طبع گران بر دل این درگاهست

دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب

طی میقات کن و زود حرم را دریاب

بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه

در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب

وقت احرام شد و طی مراحل باقیست

گرنه توفیق شود کار خرابست خراب

ای حرم ای کششت سلسله گردن دل

حسبة الله از آواره خود روی متاب

حجرالاسود تو مردمک چشم جهان

طوق زرین درت حلقه گوش احباب

وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را

در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب

در بیابان رجا زاری گمراهان را

آمده از در توفیق تو لبیک جواب

در صفی کز همه جانب همه کس درماند

بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب

خضر و الیاس به سقایی مردان رهت

به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب

چه شود امر کنی هادی توفیقی را

که برد سوی یقین کافر زندیقی را

نور در سینه ندارم که دلم سالوسست

این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست

بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است

ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست

عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل

فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست

سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی

جای مردانگی نام و صف ناموسست

چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز

نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست

غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم

چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست

دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش

گنهم عفو تو را در هوس پابوسست

منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم

ننگم از جام جم و مسند کیکاووسست

یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم

آه و صد آه که سود سفرم افسوسست

ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم

خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم

سیل اشکم به زمین بوس دری می‌آید

ناله راهی به امید اثری می‌آید

با ملک گوی که درهای فلک بگشایید

که به درگاه دعای سحری می‌آید

می‌زنم در ره شوق تو بر آتش خود را

کار پروانه ز بی بال و پری می‌آید

یک شب آخر به در خانه همسایه رود

این همه سیل که از چشم تری می‌آید

تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی

هر قدم بر سر ره راهبری می‌آید

کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال

بینوایی ز ره پرخطری می‌آید

خانه‌زادان حرم تکیه‌گه جود کجاست؟

توشه غارت‌زده‌ای از سفری می‌آید

ای شه مکه به چوگان توجه کششی

به قدم گاه تو بی پا و سری می‌آید

یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی

که عجب گبر ز دین بی‌خبری می‌آید

آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم

رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم

ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت

ماه فرسوده ز نعلین فلک‌فرسایت

عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند

برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت

رونق دین تو بازار ملل کرده کساد

انبیا جان به کف اندر هوس سودایت

طوطیان ملکوتی همه حیران تواند

که سخن در پس آیینه کند عنقایت

مردم چشم خدابین جهانی به یقین

حق جهان بین شده از مردمک بینایت

پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان

عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت

محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست

امر و نهیی ز قضا سر نزند بی‌رایت

کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک

«ادخلوها» شنویم از حرم والایت

درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم

بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت

یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم

پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم

ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر

در دندان تو را کان بدیت داده گهر

خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا

ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر

اولین دور به خمخانه وحدت رفته

خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر

خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا

عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر

مادر دهر پی عزت تو خورده سداب

تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر

پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب

هیزم شعله آتشکده می شد منبر

گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی

گرد اندوه نشیند به جمال کوثر

یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا

از در روضه به خاک سر کویت بنگر

عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند

به زمین ریخته از طاق بتان آزر

این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست

می رسد از حرم کعبه که سجاده تست

خواجه از خواب محلست که سر برداری

پرده مصلحت از پیش نظر برداری

بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست

دست بیرون کنی و قفل ز در برداری

از دل پر المم کلفت ره برچینی

از تن پر سقمم بار سفر برداری

لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی

رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری

ای قبول تو در آرایش عیب همه کس

چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟

من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم

تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟

سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو

سر زسجاده خوناب جگر برداری

زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری

به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟

حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من

قفل از گنج عطایای سحر برداری

خان خانان که فلک در قدم سایه اوست

مایه کعبه روان همت پر مایه اوست

ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده

کف جود تو سراپای جهان پیموده

پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ

بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده

در دیار تو خسی دست ستم نشکسته

بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده

آبرویی است به درگاه تو مسکینان را

که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده

ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده

حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده

بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب

که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده

پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان

بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده

ای مربی حیات ابدم دولت تو

بی رضای تو همه طاعت من بیهوده

آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم

کاستان حرم کعبه شود فرسوده

یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد

اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد

این خطاپیشه که رد ساخته امت تست

چاکر اوست اگر اجره خور همت تست

خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید

در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست

از در دولت ارباب جهان می آیم

دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست

من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم

لیک در حشر شود گفته که از امت تست

نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات

بر میانم ز نشان کمر خدمت تست

گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم

بال و پر سوخته شمع سر تربت تست

کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد

مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست

ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی

که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست

پیرهن جایزه مدح به حسان دادی

طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست

عاصیانم به درگاه تو آورده پناه

چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه