نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده

دوش آن زمان که تیر شهاب از کمان فتاد

ما را ستاره خلف از آسمان فتاد

همچون هلال عید طلوع و غروب کرد

فرزند من به طالع من هم قران فتاد

دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد

آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد

گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او

ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد

بالین که از عدم به سرای وجود برد

مست شبانه بود به خواب گران فتاد

موی سرش به نقره برابر گذاشتم

قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد

ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود

زد موجه محیط و دری بر کران فتاد

از چرخ روز کور سراسیمه سرترم

کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد

فراش نقش خانه به جاروب می برد

من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد

یک میوه بر درخت برومند بسته شد

وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد

لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد

سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد

زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد

طفلم به دست دایه نامهربان فتاد

معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند

از تخم من که در گل هندوستان فتاد

رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد

عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد

در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد

ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد

توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم

تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد

اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت

کز آسمان طالع من فرقدان فتاد

دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد

امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد

شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم

کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد

آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست

مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست

تا چشم من ز فوت در من سحاب شد

هرجا دری به بطن صدف بود آب شد

بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین

بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد

ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش

خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد

از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان

بر داغ گوشه جگر من کباب شد

سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان

جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد

آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل

وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد

سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند

ام الولد نرفت که ام الکتاب شد

در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟

یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟

سرخوش غنوده بود در آغوش جان من

چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد

رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد

آب حیات از نفس من سراب شد

گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم

فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد

گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم

از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد

آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟

نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد

بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد

در خانه حیات وی این انقلاب شد

صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود

صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد

اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت

چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد

اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی

گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد

ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت

آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد

افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی

چون خیمه کهن که گسسته طناب شد

گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست

صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد

شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟

صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟

واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند

چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند

افتاد نور صبح نخستین به بسترم

رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند

دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت

لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند

بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم

چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند

چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن

کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند

گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند

در نه صدف به طالع من یک گهر نماند

صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش

بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند

بر طفل من که مردمک دیده منست

چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند

پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت

شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند

سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد

آن نعره اناالله و نور شجر نماند

با شکر دکن گل ایران سرشته گشت

در طبع هند خاصیت گلشکر نماند

صیاد در کمینگه آهو نشسته بود

مشگی که نافه بست به خون جگر نماند

چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت

چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند

پامال حادثات سپهرم به حیرتم

دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند

بیند چو روزگار دری از نتاج من

دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند

چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود

دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند

کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد

در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند

مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم

گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند

بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم

ما را که در دیار غریبی پسر نماند

از نور دین محمد حوری جمال حیف

رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف

نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟

او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟

از سلک نظم عترت من انتظام یافت

همزاد گوهر سخن آبدار کو؟

چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم

نقد درست سکه کامل عیار کو؟

نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟

دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟

مژگان حور پنجه شیرست بر دلم

آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟

بر فضل من نماند گواهی زمانه را

طفلی که بود واسطه افتخار کو؟

محروم گشته ام شب از آواز گریه اش

آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟

حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند

گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟

بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط

حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟

لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد

قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟

کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت

بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟

در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم

تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟

از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست

عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟

جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟

شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟

در عرصه عدم همه مستان فتاده اند

از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟

گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟

گیرم که در کنار من آید کنار کو؟

خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش

راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟

هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید

ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟

ای آسمان که زایر این روضه ای مدام

بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟

این نرگس و سمن که کنیزان این درید

درج عبیر و مجمره عطربار کو؟

ای ناله صور غم به دل خاک درفکن

وز روی خاک پرده افلاک درفکن

خیزید تا ز عقده برآریم ماه را

یک سو کنیم پرده مهد سیاه را

مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار

لعلی کنیم از نم خون بارگاه را

اول گلاب دیده فشانیم بر زمین

وآنگه به جعد آه بروبیم راه را

گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم

فرش قدم کنیم نشان جباه را

وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم

بندیم بر محفه عودی کلاه را

همچون بنات نعش بگیریم نعش او

چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را

از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان

هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را

پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم

تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را

از برکت شفاعت فرزند ما سزد

بخشند تا به آدم و حوا گناه را

تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند

نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را

ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش

در چاه افکنند و بپوشند چاه را

در سایه شفاعت نخل مزار او

امید بسته ایم عطای الاه را

محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم

بگذاشته ز جور حوادث پناه را

از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش

برکنده ایم ریشه مردم گیاه را

بس در هوای مسکن غربت گداختیم

اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را

از سیم طلعتان نشابور کرده ایم

کان زر سفید زمین سیاه را

خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر

در محشر آوریم دو عالم سپاه را

بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم

حق مهربان کند دل عباس شاه را