لب خوش نگشته خنده ره جنگ می زند
در بزم مرگ ناله بر آهنگ می زند
هرگز زمانه جامه ماتم برون نکرد
نارفته شب به دامن شب چنگ می زند
وقت گذشته را به تأسف ز پی مرو
کاین جا نشاط گام به فرسنگ می زند
این دهر روز کور کش ایام خصم باد
دست طمع به گیسوی شبرنگ می زند
دست اجل به تیغ سیاست بریده باد
از خاک مهر بر دهن تنگ می زند
آرایش جنازه و دستار می کند
گویی که گل بر افسر و اورنگ می زند
این چرخ شوخ دیده عجب بی بصارتست
بر جام عشرت که ببین سنگ می زند؟
فرزند شاه اکبر والانژاد مرد
شیون برآورید که سلطان مراد مرد
آفاق پردریغ و جهان پر ندامتست
این روز مرگ نیست که روز قیامتست
خلقی پر اضطراب چه جای تمکنست؟
دهری پر انقلاب چه جای اقامتست؟
این ماتم کسی است که از گریه تا به حشر
بر جیب صبح و دامن شب ها علامتست
خون می کند به جلوه دل خلق گوییا
نخل جنازه رسته از آن نخل قامتست
هرکس چنین جمال درآرد به حشرگاه
رضوان گرش بهشت دهد در غرامتست
دل از نوید صحبت او بزم سور بود
اکنون سرای ماتم و کوی ملامتست
یاران عجب شکاری از دست داده ایم
بر سر زنید دست که وقت ندامتست
شهباز ما پریده ره آسمان گرفت
مرغی نرفته است که دیگر توان گرفت
ای بزم تیره ای رخ چون ارغوان کجاست؟
وی رزم درهمی شه گیتی ستان کجاست؟
شوق سجود و حرمت تعظیم کمترست
آن ناز صدر و سرکشی آستان کجاست؟
امروز غم به مسند شادی نشسته است
پهلونشین خسرو هندوستان کجاست؟
آن حکم ها که بود ازو آب کار کو؟
وان کارها که آمد ازو بوی جان کجاست؟
دل ها پر از غمست عزیزان چه واقعست؟
یک دل شکفته نیست خوشی در جهان کجاست؟
هرجا به سوک مرگ گروهی نشسته اند
زین غم که عام گشت ندانم امان کجاست؟
برگ و شکوفه نیست ثمر از کجا خورم؟
بشکست شاخ و برگ مرا آشیان کجاست؟
کسی را سرود در خور این تعزیت نبود
پیدا کنید کاول این داستان کجاست؟
خلقی به شیونند و نگویند حال چیست؟
صبر سخن شنیدن و تاب بیان کجاست؟
آفاق در مصیبت او ممتحن شده
این مرگ باعث الم مرد و زن شده
غم خاست در پیاله می از ساغر افکنید
شد بزم تیره پرده از آن رخ برافکنید
شمعی که هر روشن ازو بود مرده است
پروانه را برید به خاکستر افکنید
در خانه اش ز حلقه ماتم خرام نیست
این حلقه را ز صحن سرا بر در افکنید
ریحان جلوه یاسمن عشوه ریخته
چینید و هم بر آن قد جان پرور افکنید
بالین ز تاب کاکلش آشفتگی کشید
کوته کنید و عربده در کشور افکنید
رفت آن سری که تاج به او سرفراز بود
بر سر کنید خاک و کلاه از سر افکنید
پوشید چند جامه نیلی ز جور چرخ
بر آفتاب جامه چو نیلوفر افکنید
خیزید تا بدان سر تابوت دم زنیم
عرضی کنیم و کار وداعش به هم زنیم
رفتی و کارها همه در هم گذاشتی
آشفتگی به مردم عالم گذاشتی
جان ها غم رسیده و دل های بی قرار
در پیچ و تاب طره پر خم گذاشتی
از تو غبار بر دل بیگانه ای نبود
بهر چه بر دل پدر این غم گذاشتی؟
روز و شبت به رسم جنبیت ستاده بود
در زین خویش اشهب و ادهم گذاشتی
شمع مزار و خشت لحد ساختی قبول
رخسار تخت و طره پرچم گذاشتی
همت تو را به ملک نیاورد سر فرود
عالم به هر که خواست مسلم گذاشتی
حرمت نگاه داشتی و جای خویش را
بهر برادران مقدم گذاشتی
خونست بی تو گر همه دل چون دل منست
هر دل که بی تو خون نشود سنگ و آهنست
ای شاه مصر دور ز کنعان چگونه ای؟
ای یوسف از جدایی اخوان چگونه ای؟
هرگاه جلوه کرد تقاضا چه می کنی؟
با حسن شوخ در ته زندان چگونه ای؟
اسکندر از غم تو به ظلمت نشسته است
در زیر گل تو چشمه حیوان چگونه ای؟
ای پاره ای ز جان و جگرگوشه پدر
گشته جدا ز دیده و دامان چگونه ای؟
ما باری از فراق تو درخون دیده ایم
تو در میان روضه رضوان چگونه ای؟
آواز نوحه طبع و در آشفته می کند
ای بخت خوش به خواب پریشان چگونه ای؟
این جات کار دفتر و دیوان تمام بود
آن جا ز شغل و پرسش و دیوانه چگونه ای؟
قلزم سبک ثبات تر آنجا ز شبنم است
در بحر کل تو قطره باران چگونه ای؟
بشنو که بانگ بحر تو بر عرش می زنند
تا بنگریم در صف میدان چگونه ای؟
چون کار رفتگان دگر نیست کار تو
محشر شتاب می کند از انتظار تو
فردا کلاه پادشهی بر سر تو باد
رسم العمل به روز جزا دفتر تو باد
فردا که روز حشر برانگیزد از زمین
دوش و کنار حور و پری محشر تو باد
روزی که کارها همه موقوف حق شود
جبریل کارساز و خدا یاور تو باد
وقت سئوال گوش و لب منکر و نکیر
پر از قبول نکته جان پرور تو باد
آن حله ای که آدم ازان ذل و قدر یافت
گر رحمت دو کون بود در بر تو باد
مجموعه عمل چو به محشر درآوری
کار تو راست همچو خط مسطر تو باد
مغز از بخور روی مزارت معطرست
بوی بهشت همنفس مجمر تو باد
آدم بهای تو نشناسد درین جهان
تسبیح قدس در دل کان گوهر تو باد
نخل ریاض ملک که باب عزیز تست
سرسبز از دعای ثناگستر تو باد
کارش به حسن شاهد فرخندگی بود
هرچند بر تو مرگ بر او زندگی بود