دانش از روزگار بیرون شد
همه کار جهان دگرگون شد
مژه ام از سرشگ دجله فشاند
آستینم ز گریه جیحون شد
ستمی دیدم از اجل کز درد
مردم دیده را جگر خون شد
سحر می خواست سامری بدمد
بر لبش جان ز شوق افسون شد
زین مرض کز دوا بتر گردید
زین الم کز علاج افزون شد
زندگی در دم مسیح شکست
چاره خون در دل فلاطون شد
خواجه امشب گه عروج سخن
از زمین سوی اوج گردون شد
ره برگشتنش فرو بستند
کز در وحی خواست بیرون شد
خاطر از مرگ صاحب الشعرا
در سیاهی چو لفظ و مضمون شد
شمع شب های آشنایی مرد
دلم از مردن ثنایی مرد
دستم از کار رفت وافریاد
یوسفم در درون چاه افتاد
شمع دل مرده چون کنم خنده
شب مرگست چون نشینم شاد
نوعروس سخن جوانست هنوز
به سفر از چه می رود داماد
غوطه در گریه می خورد طوفان
رستخیز آه می دهد بر باد
قدسیان سدره را بیارایند
مرغ عرشی شد از قفس آزاد
بود ازین عندلیب تازه سخن
همه مرغان باغ را فریاد
یک زبان از حدیث گفتن ماند
بر لب کاینات مهر افتاد
معنیی در ضمیر خواجه گذشت
که لب از ذوق آن دگر نگشاد
شکوه چون ناله در شکن دارم
نوحه در ماتم سخن دارم
بلبل باغ شب ز هوش شده
خنده در کام گل خروش شده
آن که یکسر زبان چو سوسن بود
همچو گلبن تمام گوش شده
شب هجران به این درازی نیست
روز محشر سیاه پوش شده
با خمی پر شراب روحانی
پیر ما دوش می فروش شده
می صافی به آسمان داده
خاک مخمور دردنوش شده
آب حیوان گرفته عالم را
زین خم می که شب به جوش شده
آن که بر بوی آشنا می رفت
به نسیم سحر ز هوش شده
از سبک روحی جنازه او
سایه سرگران به دوش شده
سر تابوت خواجه گیرید
سیمش از اشگ در گهر گیرید
خواجه نظم گران عیار گذاشت
بار بر دوش روزگار گذاشت
کیسه هفت آسمان پرداخت
گنج معنی به یادگار گذاشت
خم و خم خانه ها پر از می کرد
به حریفان باده خوار گذاشت
جز ثنا قیمت ثنا نگرفت
آبرو برد و اعتبار گذاشت
مردم چشم شد ز چشم و مرا
صد جگرگوشه در کنار گذاشت
تن خاکی کجا قبول کند؟
که جهان همتش ز عار گذاشت
آوخ آوخ که دهر کارنما
رخنه های عجب به کار گذاشت
فلک شوخ گاه دادن عمر
نیمه ای بیش از شعار گذاشت
عمر کجرو به شاه راه کمال
صد گلستان و نوبهار گذاشت
این کهن کینه خوش نشست آخر
پشت اسلام را شکست آخر
صوت بلبل برین چمن گرید
گل برین عمر و زیستن گرید
نامه هجر را چه می خوانی؟
خامه زین قصه بر سخن گرید
قصه آرای عشق شیرین مرد
سنگ بر حال کوه کن گرید
شد ستایشگر چمن ز چمن
باغ بر سرو و یاسمن گرید
در ز مرگ صدف یتیم شود
شمع از سوز انجمن گرید
زین جراحت که تا قیامت هست
روز بر مهر تیغ زن گرید
کوکب عمر تا نمود نبود
زان سحر خنده در دهن گرید
بی وفایی عمر گل تا دید
ابر بر عمر خویشتن گرید
شد زمین گل زبس که در ته خاک
خواجه بر سوز درد من گرید
آوخ آوخ که کار بی آبست
نفس آتشین جگر تابست
درد هرجاکه بار بگشاید
جان گره از نثار بگشاید
جوی خونی ز هر رگ جگرم
مژه اشگبار بگشاید
فخر ایام مرد تا ایام
دیده اعتبار بگشاید
حسن دکان ناز برچیند
عشق گیسوی یار بگشاید
گل ز گردن حلی فرو ریزد
سرو از پا نگار بگشاید
از خم می خروش برخیزد
عقل چشم از خمار بگشاید
از پی منع خنده گلبن را
رگ جان نوک خار بگشاید
کینه آسمان نشست بگو
کمر روزگار بگشاید
آسمان زین بتر چه خواهد کرد؟
برد جانم، دگر چه خواهد کرد؟
خواجه آهی به کام دل برکش
انتقام از سپهر کافر کش
زود از پا شدی، که گفت که تو؟
می ناآزموده ساغر کش
مرگ ازین بام خانه می بارد
رخت جان را به جای دیگر کش
خوان سزاوار اهل ماتم نه
غم به مقدار کوه ها برکش
گریه شایسته تو می خواهم
رگ چشمم شکاف و نشتر کش
خجلی ای اجل که گفت تو را؟
که کمان بر شکار لاغر کش
بر زمین زد فلک عمامه مهر
از سر پرغرور افسر کش
کفن فضل صبح کوتاهست
از سر روز طیلستان درکش
پهلوی آفتاب بر خاکست
از ته ماه و زهره بستر کش
ورنه گفتم به دل تظلم را
تا بسوزد سپهر و انجم را
گریه در سنگ خاره کارگرست
دیده از گریه پاره جگرست
پای پیک نگاه مجروحست
ریزه های سرشگ نیشترست
گر شود صد هزار روز چه سود؟
شب مرگست و محشرش سحرست
شعله صبح فضل می میرد
ماتم روز دانش و هنرست
در سرای مسیح تعزیتست
زهره بر آفتاب نوحه گرست
باده ای شب حریف نوشیده
که ز خود تا به حشر بی خبرست
به «نظیری » رسیده نوبت ازو
که خزان را بهار بر اثرست
جای نخل فتاده را دهقان
به نهالی دهد که بارورست
روز با معنی از عقب دارد
صبح را عمر گرچه مختصرست
پیر ما جرعه ای که نوبت ماست
زهر کز جام تست شربت ماست
عرش مست از می لقای تو باد
دست بر دوش کبریای تو باد
در مقامی که از سخن خطرست
حرز روح الامین ثنای تو باد
پاسخی کاسمان ازان برپاست
حلقه در کوش ماجرای تو باد
قلم عفو کاتب اعمال
عاشق لفظ خوش ادای تو باد
لحن روحانیان عرش برین
نسخه نظم جانفزای تو باد
آنچه فردوس را به کار آید
سر به سر وقف مدعای تو باد
چون قدم بر پل صراط نهی
ملک العرش رهنمای تو باد
همه آمرزش تو می خواهم
هرچه رحمت بود برای تو باد
تا جهان فانیست گو می باش
تا که عقبا بود بقای تو باد