نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - ایضا این قصیده در مدح ابوالمظفر جلال الدین هنگام فتح قلعه اسیر گفته شده

چو رو به برج شرف کرد آفتاب منیر

دمید فاتحه فتح بر حصار اسیر

مه میر جلالی به فر فروردین

در امن گاه ممالک شد انبساط پذیر

ز لهو بی خردان عز سلطنت می رفت

نگاهداشت ملک حرمت کلاه و سریر

چها ز رحم نمودند بندگانش آزاد

ملوک زاده ز زندان و گنج از زنجیر

به پشته ها زر و تل ها درم برآوردند

به کوه زد نظر شاه گوییا اکسیر

بیان فتح اسیر از قیاس بیرونست

نخست قصه مالی گرت کنم تقریر

چو نردبان عقول و هواس را بستند

که برشوند به دیوار او پی تسخیر

ز بس گرانی اندیشه پایه ها بشکست

قضای رفته بیفتاد بر سر تدبیر

نظر به سلسله ممکنات افکندند

جدار قلعه مهین بود و پای مور قصیر

نمی رسید کمندی هم از سر شب و روز

پی صعود گرفتند طره شبگیر

بدان جدار دویدند چون هوس به دماغ

در آن حصار خزیدند همچو سر به ضمیر

ز پخته کوشی هشیار و خام نوشی مست

ز خلق کشته روان بود خون به رنگ عصیر

کشید قلعه مالی گر از نهیب فغان

که چیست جنگ و عداوت به این ضعیف صغیر

اگر به دعوی تخت و خزینه آمده اید

صغیر را نگرفتست کس به جرم کبیر

ز من گرفته به ناحق نعیم دنیا را

کنون عقوبتش افکنده در بلای سعیر

ز توپ و ضرب زن آتشکده ست مریخش

نشسته بر سر آتشکده چو راهب پیر

دلیر بود به خون ریز خصم و می گفتم

که آخرش به عقوبت شوند دامن گیر

تنور برج به باروت و نفت تافته بود

خبر نداشت که خاکش به خون کنند خمیر

نخست روز که نامش اسیر می کردند

به دل گذشت که این نام می کند تأثیر

ز شرح حال هم آشفته اند سکانش

که مشرفند درو بر صحیفه تقدیر

خدنگ تفرقه از هر طرف به صید آمد

سپه که پره زد و در حصار شد نخبیر

چو این نوید شنیدند پردلان دادند

عنان به جودت عقل و جلادت تدبیر

به یک اشاره عدو را به حضرت آوردند

چنانکه موی نجنبید بر مشار و مشیر

به بارگاه خلافت سر سجودآورد

به رخ غبار خطا بر جبین خوی تقصیر

به عجز گفت که اینک من و نگین و کلاه

به رمز گفت که این قلعه و قلیل و کثیر

در آن مقام که آید به جزر و مد دریا

هنر چه مایه تواند نمود موج غدیر

به قابلیت او شاه دید و خندان گفت

که ای مشام بزرگی و سلطنت را سیر

تو تنگ حوصله و ملک را نواله بزرگ

نه در خور سر منقار تست این انجیر

به کوزه بوم و بر ملک سبز نتوان داشت

گذار گلشن و صحرا به بحر و ابر مطیر

بشو به آب شفاعت دل اسیران را

ز لوث ذلتشان ده حصار را تطهیر

زمین حکم ببوسید و بی درنگ نوشت

به آن گروه که اینست امر و نیست گزیر

چو این پیام سوی حارسان قلعه رسید

ز فهم کج همه رفتند در غریو و نفیر

همه به کار خروشان چو مرغ بی هنگام

ولیک مات چو شطرنجیان بی تدبیر

چو بخت بد کند از خانه دور صاحب را

ز پی به نوحه کشد سگ فغان و مرغ صفیر

پس از همه غرض و خواست یافتند امان

به ملک و مال و رعیت به نام و ننگ امیر

اگرچه رحمت شه پیر را جوان می کرد

جوان ز هول بیابان همی رسیدی پیر

نمود کشوری از عالم مثال نشان

ز جان اثر نه و بازار و خانه پر تصویر

بزیر باریکی مانده بود تنگ نفس

ز حمل مال یکی گشته بود شادی میر

ز بس که گشت گران اجرت کشیدن مال

گدای شهر غنی گشت و مالدار فقیر

همه خراب ز کردار خویش و شه به فسون

که چون کند دل ویران این همه تعمیر

همه ز اختر خود در وبال و داور خلق

چو آفتاب بر اوج شرف نهاده سریر

خلیفه به سزا شاه اکبر غازی

بصیر غیب نظر مالک فرشته دبیر

هر آن مثال که طغراش نام او نبود

درست نیست بسان نماز بی تکبیر

کنون به پشت کند مرغ بر هوا پرواز

که پادشاه سلیمان و آصف است وزیر

زهی به سلطنت و عدل بی عدیل و مثال

خهی به مکرمت و رحم بی شبیه و نظیر

محبت تو در اجزای آفرینش دهر

چو روغنست نهان گشته در طبیعت شیر

چگونه مهر تو بیرون رود ز آب و گلی

که کرده است چهل سال رحمتش تخمیر

تو داد معدلت و رحم داده ای به کمال

به کار دولت تو کس نمی کند تقصیر

ز ذوق بوالعجبی های نقش قدرت تو

دمی نمی نهد از دست خامه را تقدیر

قضا تو را ز پی کارنامه می دارد

که همچو نقش تو دیگر نمی شود تصویر

لباس مفلسی از فربهی نعمت تو

چنان پرست که سوزن نمی رود به حریر

ابا نمودن طبع تو از خیال فساد

برون ز قالب شیطان کشید نفس شریر

جهان به حرص و هوا هر بنا که طرح انداخت

کند خراب که تو خوب می کنی تعمیر

قضا نطق نزند هر کجا که فرمان را

به عزل ونصب تو باشد تصرف و تغییر

تو اصل راحت و آسایشی که عالم را

ز هرچه هست گزیرست و از تو نیست گزیر

خیال بد نکند کس که در ره دل و گوش

نشانده حزم تو در هر قدم هزار خبیر

جهان ستان ملکا، شه نشان خداوندا

که عالمست ز امن تو بر فراش حریر

ز هرچه در همه ملکست از تو می خواهم

دهی و کلبه امنی و یک دو پار حصیر

ازین گذشته سر جرأتی دگر دارم

که وقت فرصت خاصان فتاده در تأخیر

من و رفیقی ز ابنای من ز ملک عراق

به گرم و سرد تموز و خزان شدیم مسیر

دو مرغ بودیم آورده سوی هند پناه

ز کید مشتری و دام ماه و آفت تیر

قضای بد سوی کشمیرش از هوا انداخت

مگر کشید در آن بوم بی مقام صفیر

اسیر بند تو گردید و خلق می گویند

به عندلیب چمن درخورست نی زنجیر

به نیکی و به بدی از ازل قلم رفتست

ببخش جرم غنی را به التماس فقیر

گرسنه است به دریوزه شفاعت من

خطای نظم من و جرم او شهابپذیر

ز عرض حال «نظیری » نگاه عفو مپوش

که همچو لطف تواش نیست در زمانه نظیر

چه دست ریس سزای تو روزگار آرد

که رشته ای به سر دوک می تند بر خیر

همیشه تا به مدارا و رفق نیکویان

دل رمیده دشمن کنند صید و اسیر

جمال دولت تو دلفریب صیادی

که هر که چشم بدوزد برو به خیر اخیر

سرش به حلقه امید بند گردانند

عطا و لطف تو آن آهوان آهوگیر