مژده در مژده فتح است و ظفر در ظفرست
هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
فوج در فوج کند نصرت حق استعجال
خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد
هر طرف نامهرسان پیک مرصعکمر است
عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوب است
مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
گفتم این واقعه یوسف مصر است مگر؟
گفت: نی صاحب این قصه عزیزی دگرست
خان اعظم که به احسان و شجاعت امروز
کعبه زو توشهده و بتکده تاراجگر است
گر کرم خاص جوانیست تمامی کرم است
ور هنر نشئهٔ مردیست تمامی هنرست
این گشاد از نظر همّت او شد ورنه
حرب کردن به دد و دیو نه حد بشرست
کارجویان که درین معرکه سبقت جستند
پا کشیدند کزین قوم خلاصی ظفر است
قفل از مخزن صندوق جواهر برداشت
آنچنان سیم و گهر ریخت که گویی حجرست
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون
محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
از سران شکل هوا گلبن زرین شاخست
وز یلان روی زمین مزرع فولاد برست
بجهد کوه که از کوس و نفیرش بالست
بر پرد دشت که از بیلک و پیکانش برست
روی گردون ز دم خنجرشان پر برقست
پشت ماهی ز سم مرکبشان پر قمرست
در فلک ولوله انداخت که کوچ سپه است
در زمین زلزله افکند که عزم سفرست
داده فرمان به مهابت که صف آرایی کن
خون که بی حکم تو در پوست بجنبد هدرست
کرد تعیین عزیمت که به جاسوسی باش
گر خلافی کند اندیشه سرش در خطرست
دست بر بخت همی سود که هنگام نواست
دل به اقبال همی داد که روز هنرست
چون نمود از سر میدان علم منصورش
تن ز جان خصم تهی کرد که جای حذرست
مرگ را در نظر مدعیان جولان داد
فر هیجانش که بر دیده بد پرده درست
ظلمت از پیش همی جست که اینک آمد
آفتابی که چو صبحش دو خلف بر اثرست
ظلم از پای درافتاد که نتوان جستن
آسمانیست که همراه قضا و قدرست
قلب لشگر نه، یکی کوه قوی بنیادست
فوج دشمن نه، یکی قلزم زیر و زبرست
رشگ بر حمله با نصرت انور دارد
صفدر روز که برهم زن خیل سحرست
ملک را خوش خلفی دایه دولت پرورد
جان فدای پدری باد که اینش پسرست
مدعی بی سببی دست ملامت نبرید
حرز یوسف دم شمشیر دعای پدرست
پسر از پیش و پدر بر اثر او تازان
بر سمندی که یکی در نظرش بحر و برست
هر کجا حمله او تاج سران پامالست
هر کجا شیهه او فرق یلان پی سپرست
تک او از اثر حیله خصم آگاهست
عزم او را ز ته کار مخالف خبرست
راکبش را نرسد چشم که از بس تندی
به نگاهی ز نظر غایب و اندر نظرست
لشکر خصم محیطی شده از موج سنان
او نهنگی که بر آن موج محیطش گذرست
از قتال آب به سرچشمه تیغش خونست
وز عرق عکس در آیینه خفتانش ترست
حبس تن را ز دم خنجر او مفتاحست
مرغ جان را ز پی ناوک او بال و پرست
کفر را تا به زه قبضه کمان در دفع است
شرک را تا بن دسته سنان در بصرست
روبه ار سیر کند بر اثر لشکر او
بازیش با جگر و زهره شیران نرست
تا سر طره دستار قضا پرخونست
تا بن ناخن چنگال اجل در جگرست
غوطه در خون زده صد بار زمین می جستی
گر بدیدی که ره از چنبر چرخش بدرست
از سراسیمگی خواستن راه گریز
نطفه از پشت دوان جانب ناف پدرست
همچو روبه که به سوراخ گریزان گردد
مرگ را خصم سوی خانه خود راهبرست
پردلان حمله کنان تیغ زنان می رفتند
تا رسیدند به جایی که عدو را مقرست
ملک چون حق ملک گشت به هم رزمان گفت
قسم من بت شکنی مزد شما سیم زرست
تا بت و بتکده از شوق عنان وانکشید
بت نگه کرد که تا چرخ دوم نور و فرست
بی خود از جای درافتاد همانا پنداشت
که علی بر کتف خواجه خیرالبشرست
آن که دیروز به زنار میان می بستی
از پی طاعتش امروز به هر مو کمرست
آتش از نعل سم اسب کسی جسته نشد
جست دعوی گر پیکار کز آتش شررست
جام بشکسته و دولت ز مظفر گشته
هر کجا می نگرد تیغ بلا را سپرست
می رمد از رمه و دام که این شهر و ده است
می جهد از دره و کوه که این بام و درست
گر صدایی شنود بر جگرش شمشیرست
ور نسیمی گذرد در نظرش نیشترست
خاتم از دست کند دور که این درد دلست
افسر از فرق نهد زیر کزین رنج سرست
چاره داند که گریزست و نداند چه کند
که چو سیماب ره از هر طرفش بر خطرست
چه کند خصم که سر بر خط فرمان ننهد
نقطه را از خط پرگار کجا ره بدرست؟
فتح باب ظفر آن بار شد از مدحت من
این ثنا نیز کلید در فتحی دگرست
پرورش یافته دولت این سلسله ام
طبع موزون مرا فتح و ظفر برگ و برست
میوه نطقم ازین باد و هوا رنگین است
شجر طبعم ازین آب و زمین بارورست
نصرت از گفته من جوی که فرخ فالست
ثمر از خاطر من چین که مبارک ثمرست
پرتو روزبهی از سخنم تابانست
وین که ممدوح منست از همه بهروزترست
ای کریمی که کسی روبزیان از تو نتافت
توشه غارت زده راه تو رو در سفرست
اشگ سیمین مرا مهر روایی برنه
که نثار در بیت الله و روی حجرست
تا یکی را به جهان برگو یکی را مرگست
تا یکی را ز فلک نفع و یکی را ضررست
پرتو دولت تو روزبه روز افزون باد
که بر احباب بهشتست و بر اعدا سقرست