نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۱

سوی هرکس به عنایت نظر انداخته‌ای

تا قیامت ز خودش بی‌خبر انداخته‌ای

طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم

که به هرسو که نهم پای، سر انداخته‌ای

عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف

دل سودازده بر یکدگر انداخته‌ای

فهم در دایره تنگ دهان تو گم است

گرچه از حلقه خالش به در انداخته‌ای

دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست

که به گفتن نمکی در شکر انداخته‌ای

دل ما کیست که سرگشته رویت باشد

خانمان‌ها به شکرخنده برانداخته‌ای

شاه در کلبه درویش اقامت نکند

دولت ماست که بر ما گذر انداخته‌ای

دیده صد دجله به من داده سرو می‌سوزم

آتشم بین که چه در خشک و تر انداخته‌ای

بین چه‌ها گشته‌ام ای شمع جهان گرد سرت

که چو پروانه‌ام آتش به پر انداخته‌ای

گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم

که از اول قدمم دورتر انداخته‌ای

من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود

بسته‌ای دستم و رختم ز خر انداخته‌ای

باید از اول شب کرد «نظیری» شب‌گیر

بار در مرحله پرخطر انداخته‌ای