به خودبینی به جز بتگر نباشی
ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی