دریغا در چنین فصلی حریفم یار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شبزندهدارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لالهزار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمیتابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس مینشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بیآزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمییابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همهکس لاف در خلوت «نظیری» میتواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی