به دوریت نتوان بود نیز دور از تو
حسد به خویش برد عاشق غیور از تو
مرا کرشمه حسن تو کرده سرگردان
نه غیبتم به حضور است و نی حضور از تو
فکندی آینه را از نظر ز بی قیدی
به جز دل تو ندیدم دلی صبور از تو
به تلخی از نظر خشمگینت افتادم
لبی چو پسته نکردم به خنده شور از تو
امید بود که شمع مزار من گردی
بر آستان سرایم نتافت نور از تو
تو گر مرا بکشی و به تعزیت آیی
میان حلقه ماتم کنند سور از تو
وگر به فاتحه بر تربتم نفس رانی
ته لحد شودم عرصه نشور از تو
کرامت عجبی داده اند حسن تو را
که سر زند به دل ماتمی سرور از تو
«نظیری » انده این خون فسرده چند خوری
بگیر، کس نگرفتست دل به زور از تو