همنفسی به جان خرم قافله تتار کو؟
مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟