تا به کی از کثرت غم روی بر زانو نهم
تنگ گردد خانه بر من سر به شهر و کو نهم
دفع دل تنگی دمی از شغل غافل نیستم
دست اگر بردارم از جیب آستین بر رو نهم
شاکر بختم که منت دار از خویشم نکرد
عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم
کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است
بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم
کس درین کاسد دیار از من مشامی خوش نکرد
چند چون گل رخت رعنایی به رنگ و بو نهم
مایه من انگبین ناب و پر آشوب شهر
به کزین بازار جنس خویش بر یک سو نهم
کفر و ایمان را به یک سنگ آن دو ابرو می کشد
تا به کی اعجاز را در پله جادو نهم
خو به عشرت کرده ام عادت به راحت چند گاه
می روم تا از سر این عادت ز طبع این خو نهم
طی راه از اشک بر مژگان سبکتر می کنم
خم نمی گردد ز ثقلم بار اگر بر مو نهم
نافه مشکم که عطرافشان به پا افتاده ام
در چه پا آویزم و رخ بر پی آهو نهم
بوالعجب دردی «نظیری » را به شور آورده است
سینه بشکافد گرش زنجیر بر بازو نهم