غساله شوی ته کاسه و ایاغ شدم
بتر ز پنبه رنگین روی داغ شدم
نه خضر بود درین تیره ره نه چشمه خضر
ز شرم هرزه دوی سرو در سراغ شدم
فغان و شیون مرغان چنان ملولم کرد
که جیب و دامن خالی برون ز باغ شدم
نگویم این که سیه بختیم نمی انداخت
چو بال زاغ بدم، همچو چشم زاغ شدم
به روی سبزه و گل بود سیر و پروازم
نصیب خواند که پروانه چراغ شدم
ته پیاله به من داد لیک از مستی
فتیله بر دل خامان نهاد و داغ شدم
به دشت و مزرعه گشتن، هواپرستی بود
به کنج خلوت و عزلت ز باغ و راغ شدم
نسیم نیم شبم بر مشام بویی زد
سحر شکفته و خوش طبع و تر دماغ شدم
مدار کار «نظیری » به خلق و دم درکش
که فارغ از همه در گوشه فراغ شدم