چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم
آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه
شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش
نالهای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
تا نبینم زهر چشمش را نمییابم حیات
گر به آبِ خضر کامِ زندگانی تر کنم
با وجود ناامیدی بسکه مشتاق توام
مدّعی گر مژدهٔ وصلم دهد باور کنم
گر جز از خاک سر کوی تو خیزم روز حشر
خاک صحرای قیامت را همه بر سر کنم
عالمی امروز بر حالم «نظیری » خون گریست
وای اگر فردا چنین جا در صف محشر کنم