ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم