نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

راز دیرینه ز رخ پرده برانداخت دریغ

حال ما شهره به انشای غزل ساخت دریغ

عشق از آن روز که آتش به نیستانم زد

به پیامیم دل سوخته ننواخت دریغ

جوهر بینش من در ته زنگار بماند

آن که آیینه من ساخت نپرداخت دریغ

کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردید

قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت، دریغ

عقل ما پیر نشد حسن شهادت نشناخت

دیر بر معرکه عشق دلم تاخت دریغ

پی سکندر به لب چشمه حیوان آورد

خیمه ای بر لب آن چشمه نیفراخت دریغ

شرح بیچارگی کلک قضا می گفتم

شاه غیرت به سرم تیغ غضب آخت دریغ

کعبتین مه و خور مایه عمرم بردند

چرخ کج باز به من نرد دغا باخت دریغ

تو «نظیری » ز فلک آمده بودی چو مسیح

باز پس رفتی و کس قدر تو نشناخت دریغ