نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

از خوی کریم تو گنه گشت فراموش

شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش

دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای

جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش

جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت

جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش

گویا سخن عشق تو شد قوت خردها

کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش

من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان

وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش

پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم

زین خام حریفان که ندارند به هم جوش

گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند

سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش

از رفتن دوران هنردوست یتیمم

نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش

هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری

ایام جوانی نتوان کرد فراموش

افسرده تر از صبح خمار شب دوشم

امروز که بر دوش برندم ز می دوش

بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »

یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش