یارب آن سرو که پرورده ای از اشک منش
آفت صرصر بیگانه ببر از چمنش
خاتم لعل سلیمانی او باز آورد
پیش از آن دم که برد آب و صفا اهرمنش
عشق شوریدگیم می طلبد می ترسم
که پریشان کند این خواب پریشان ز منش
شهر برهم خورد ار باد به زلفش گذرد
که کمینگاه صد آشوب بود هر شکنش
رسن زلف چو در چاه ذقن آویزد
ابله آنست که در چه نرود از رسنش
پارسایی که به سوداش دل از دست دهد
گر فرشتست که باشد خطر از خویشتنش
دهر از افسانه و افسون لبش پر شده است
گرچه دانم نبرد ره به دهانش سخنش
چون سحر پرده اغیار بدرم تا چند
همچو گل شب به هوا پاره کند پیرهنش
عشق بی آتش و بی دود همه سوختن است
عاشق آن نیست که خود داغ نهد بر بدنش
تندرستیم و ز رنجوری خود در تابیم
هرکه را رو دهد این عارضه بستر فکنش
به امیدی که غزل های «نظیری » خوانی
بالد از شوق تو چون غنچه زبان در دهنش