نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

فصلی چنین گذشت و سحابی ندید کس

بر کشت تشنه یی نم آبی ندید کس

باران گریه ای نفشاند ابر دیده ای

برق میی و رعد ربابی ندید کس

چندان که وحش و طیر فکندیم در کمند

صیدی کز آن کنیم کبابی ندید کس

روی زمین کم آب تر از روی مفلس است

جز چشم تر، پر آب حبابی ندید کس

آب رخی کز اختر برگشته مانده بود

رفت آن چنان که موج سرابی ندید کس

آفت چنان رسید که آهی نزد دلی

غفلت چنان گرفت که خوابی ندید کس

بس عاقلانه فرق به زانو فروختیم

فالی به قرعه ای و کتابی ندید کس

احرار را به قدر هنر زخم می زنند

چون تیر چرخ راست حسابی ندید کس

گویا به جیب خویش «نظیری » تو عاشقی

دست تو را به طرف نقابی ندید کس