مرد بی حوصله مردانه نگردد هرگز
خوف گرد دل دیوانه نگردد هرگز
عشق تا هست گرفتاری خاطر برجاست
بی تعلق دل دیوانه نگردد هرگز
قوت بلبل ز ریاح گل سیراب شود
که ز مستی ز پی دانه نگردد هرگز
قابل فیض بجز نیک سرشتان نشوند
خاک گل ناشده پیمانه نگردد هرگز
هرکه تایب زمی و مطرب و ساقی گردید
رویش از قبله میخانه نگردد هرگز
چشم مستش ز فغان و شغبم بیش غنود
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
شادی از وحشت اگر زور رمد ترکش گیر
غم امین است که بیگانه نگردد هرگز
کار تو ساختن و پیشه من سوختن است
ذره در عرصه پروانه نگردد هرگز
دولت ملک بقا جوی «نظیری » که عزیز
کس به این مزرع ویرانه نگردد هرگز