دل ها همه به بوی گل آویختست باز
عیشی به طرف هر چمن انگیختست باز
شوق شراب و شاهدم افتاده در دماغ
سودا متاع بر سر هم ریختست باز
یادم ز خنده لب معشوق می دهد
گل بر جراحتم نمکی بیختست باز
دریاب کاین عبیر چه خوش بوی کرده اند
در باغ عطرها به هم آمیختست باز
از میکده به گشت چمن آمده نشاط
غم از چمن به مدرسه بگریختست باز
شیخان خرقه پوش خرابند ازین هوا
در دست ابر سبحه بگسیختست باز
دامان کوه گیر «نظیری » که از کمر
فرداست تیغ قهر برآهیختست باز