افلاک فتنه زاده به دامان روزگار
برکرده سر بلا ز گریبان روزگار
سیب ذقن مگوی بگو گوی آفتاب
زلفش ربوده از خم چوگان روزگار
گاهی که عقل بر سر جمعیت آمده
عشقش به هم زده سر و سامان روزگار
دل چون شناوری که عزیزش ز کف ربود
خود را فگنده بر سر طوفان روزگار
از سرنوشت ساقی دوران ما قضا
بشکسته خامه در کف دیوان روزگار
ایزد چو کرده عامل چشمانش فتنه را
صدبار گفته جان تو و جان روزگار
نابود تا نگشته به سودای زلف او
خود را نکرده جمع پریشان روزگار
شور ملاحتش شده داروی زخم ها
درد محبتش شده درمان روزگار
افغان که جای بودن و جنبیدنم نماند
زخمم نشسته بر سر پیکان روزگار
از قهر جیب و سینه خود پاره می کنم
دستم نمی رسد به گریبان روزگار
صبح اجل رسید و پر و بال می زنم
در حسرت فروغ شبستان روزگار
راهی به سوی قبله حاجت نمی برم
سرگشته ام میان بیابان روزگار
جولان افتخار از آن سو مگر کنم
رخشم گذشته از سر میدان روزگار
گویی که کام کودک و پستان مادر است
زخم «نظیری » و سر پیکان روزگار