فلک مزدور ایمای تو باشد
نوازد هر که را رای تو باشد
به دل تنگی کنم دل خوش همیشه
که تنها جای غم های تو باشد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم درو جای تو باشد
شود مجروح مغز استخوانم
سر خاری چو در پای تو باشد
میی کاشفتگی در شور آرد
نگاه کارافزای تو باشد
حریفی کز خرد بازیچه سازد
عتاب گریه فرمای تو باشد
نهایت نیست طومار دلی را
که مضمونش تمنای تو باشد
کدورت نیست کاخ سینه ای را
که راهش بر تماشای تو باشد
گل صدرنگ می روید از آن خاک
که در وی نوش صهبای تو باشد
سحرگه هرکه پیش از خواب خیزد
حریف باده پیمای تو باشد
دو عالم نقد جان بر دست دارند
به بازاری که سودای تو باشد
«نظیری » زندگی در درد دل جو
که درد تو مسیحای تو باشد